میگفت هرچی بخونی، حجم نخوندهها دست نمیخوره. هرچی ببینی، در مقیاس اونچه که ندیدی، هیچه. هر چی بدونی، از بینهایتِ ندانستههات کم نمیکنه. خیلی ساده میگفت. چرا ذهنم انقدر مقاومت میکنه در برابر سادگی؟ هزار دور دور خودم چرخیدم و همونی رو فهمیدم که اونقدر ساده گفته بودش. نمیگفت نخون یا نبین. گمونم همه معنای حرفش این بود که ناتوانیات رو بفهم. قرار بگیر. انقدر هراس نداشته باش از اون حجم بینهایت هستی که بلدش نیستی. چون بینهایته. چون هرکاری کنی باز اون حجم بینهایته. میگفت همینی که داری میخونی رو بفهم. همینی که داری میبینی رو ببین. میگفت هرکاری کنی تو مقیاس همه اونچه شدنی بوده هیچه. نمیتونی تمام چشماندازهای دنیارو بغل کنی. پس قرار بگیر. قرار بگیر و همین اندکی که دستات بهش میرسه رو لمس کن. لمس کن. لمس کن. نذار همینم از دستت بره.
نمیدونم این روزنه تازه گشودهشده چقدر دووم میاره. نمیدونم چقدر فرسودهم خودم رو این ماهها. فقط میدونم دلم میخواد صدامو وصل کنم به صدای فروغ و بخونم :خطوط را رها خواهم کرد/و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد/و از میان شکل های هندسی محدود/به پهنههای حسی وسعت پناه خواهم برد/ من عریانم. عریانم. عریانم.»